قصه شب
مرد موقع بازگشت به اتاق خواب گفت: مواظب باش عزیزم، اسلحه پر است ...
زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت: این را برای زنت گرفته ای؟
- نه، خیلی خطرناک است، می خواهم یک حرفه ای استخدام کنم.
- من چطورم؟
مرد پوز خندی زد: با مزه است، اما کدام احمقی برای آدم کشتن، یک زن استخدام می کند؟
زن لبهایش را مرطوب کرد، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت و گفت: «زن تو»!
جفری وایت مور
هشتم دسامبر 1980
هشتم دسامبر 1980، ساعت پنج و پنجاه و نه دقیقه بعد از ظهر ...
زن کتاب تاریخ را بست و آه کشید.
«ژنرال کاستر، هرگز نمی بایست قلمرو امنش را در داکوتا ترک می کرد»
مرد آنقدر عجله داشت که متوجه حرف او نشد. گیتارش را برداشت و به طرف در به راه افتاد.
«به جهنم، یوکو، بیا برویم. داریم دیر میکنیم.»
دیوید کانگاتون
مرگ در بعد از ظهر
- «لویی، از پشت اون درخت بیا بیرون تا بتونم مغزتو داغون کنم ...»
- «جرات نداری ماشه رو بکشی.»
- «دل و جرات من خیلی بیشتر از مغز توست.»
- «تونی، تو عوض مغز، بادوم زمینی داری، بنگ.»
- «... این هم یکی دیگه!»
بنگ!
«... و یکی دیگه!»
بنگ!
- «لوئیس، تونی ... شام!»
- «آمدیم مامان.»پرسیلا منتلینگ
سلام . امروز جمعه ی دوم تیرماه 91 است که هم عضو سایت شده ام وهم این یادداشت را محض شروع کار وبلاگم نوشته ام راستش تاریخ امروز یادم نبود برای همین با روز شمار فوق شروع کردم.امید است بتوانم مطالب متنوعی در شان نام و موضوع وبلاگ درج کنم.